دوست دختر

تو دانشکده‌مون یک پسر ایرانی داریم تو مایه‌های ۴۰ ساله. (به چشم برادر-پدر) خدا وکیلی قیافه‌ی خیلی خوبی داره. تیپش هم کاملاْ رو براست. بوی آدکلنش اغلب سالن رو پر می‌کنه. در مجموع فرد جذابیه حتی برای این ور آبی‌ها. همین روزاست که دکتراش رو دفاع بکنه. با این حال تا حالا با هیچ موجود مونثی ندیدمش. با من هم به زور سلام-علیک می‌کنه (بعد از چند بار سلام-علیک از طرف من)‌.

 اون روز از یکی از بچه‌ها می‌پرسم فلانی چرا دوست دختر نمی‌گیره؟ دوستم می‌گه ازش پرسیده. جواب این دوست خوش تیپ ما چی باشه خوبه؟‌ می‌گه اینجا نمی‌شه دوست دختر گرفت. جایی نیست باهاش بری!‌

می‌گم شهرهای دیگه چی دارن که شهر ما نداره. پارک و رستوران و لیک و رودخونه و کافی شاپ که همه رو داره.

گفته تو شهر که نمی‌شه. می‌پرسم مگه اینجا هم نیروی انتظامی داره. همه‌اش چند تا ایرانی هستن مثل خودش که برای فرار از فضای ایران اومدن اینجا! چرا باید بترسه.

می‌گه نه اینجا می‌بیننش بد می‌شه. برای این کارا باید رفت مونترال- همه‌اش یک ساعت با کبک سیتی فاصله داره. از اینجا بخوای بری شهر مجاور باید ۳ ساعت رانندگی کنی تا برسی در حد توالت شهر خودمون.

به دوستم گفتم چشم آب نمی‌خوره ایشون نیویورک هم برن کاری انجام بدن. نکته جالب اینه که اونایی که نشستن ایران فکر می‌کنن بچه‌هایی که اومدن اینجا همه‌اش در حال صفان.

دختر چینی

این چینی‌ها جالبن. تقریباْ به دو مدل کاملاْ متفاوت تقسیم شدن:

۱- مدل‌های چین کمنیستی: سخت‌کوش -دچرخه سوار- کمی تا قسمتی زشت و بدلباس- خوش اخلاق و خجالتی که اغلب برای دوره‌های تحصیلات تکمیلی اینجان با پول دانشگاههای کانادا- اینگلیسی هم نمی‌تونن صحبت کنن. 

۲- مدل چین جدید: آدمی به غیر از مدل کمونیستی- خوش لباس (اولین می‌نی‌ژوپی‌هایی که اینجا دیدم!)- کمی بداخلاق و لوس- دوچرخه هم سوار نمی‌شن (اغلب ماشین‌های مدل جدید سوار می‌شن.)- تک فرزند خانواده- اینگلیسی خوب- برای دوره‌های لیسانس با پول خانواده اینجان 

من با یکی از این چینی‌های جدید هم خانه هستم. اول که اومده بودم بقیه بچه‌ها شروع کردن به بدگویی از این دختر بچه. بنابه تعصبات هم قاره‌گی بدون اینکه بشناسمش ازش دفاع کردم. بزرگترین مشکلی که داره اینه که ساعتش هنوز به وقت چین تنظیم شده. فقط نصف شب‌ها آشپزی می‌کنه! دیشب نصف شب داشت با خانواده‌اش صحبت می‌کرد. دادهای وحشتناکی می‌کشید. (چینی‌ها معمولی هم که حرف بزنن آدم فکر می‌کنه که دارن دعوا می‌کنن.) هیچ اثری هم از احترام به بزرگتر به سبک چینی تو صداش نبود. این استکبار جهانی ظاهراْ داره اینا رو هم خراب می‌کنه!!! من ساعت‌ها تلاش کردم تا خوابم برد. صبح هم با صدای صحبت کردن تلفنی هم‌اتاق کاناداییمون با دوست پسرش بیدار شدم. 

نه غربی!  نه شرقی!‌ جمهوری اسلامی

نامه‌ها

امروز صبح ۳ تا ایمیل داشتم. هر سه تا از دوستای دبیرستان و دانشگاهم.

اولینش از طرف ؛هانیه؛ بود. تو یکی از شرکت‌های تبریز به عنوان مهندس ناظر داره کار می‌کنه. روز دوم عید که زنگ زدم مامانش گفت که سره کاره. باهاش از دبیرستان دوستم. بچه‌ای بود مغرور و سودایی. دانشگاه که بود عاشق یکی از همکلاسیاش شد. فکر می‌کنم ۵-۶ سال پیش بود. تو این مدت مامانش هر روز اسرارش می‌کرد به اینکه ازدواج بکنه با یکی از این خواستگاراش. از اون طرف هم مامان پسره پاشو تو یه کفش کرد که یا من یا این دختره. پسره هم طرف مامانه رو گرفته. (مادر پسره حتی حاضر نبود یک بار هم این عروس ندیده رو ببینه.) من به شوخی بهش می‌گفتم این خانم عقده ادیپ از اون وری داره. حالا کاملاْ قطع رابطه کردن. صبح‌ها می‌ره سر کار تا شب برای حقوق ۱۵۰-۲۰۰ تومن. بعدش هم کلاسه زبانه (برای پر کردن اوقات فراغت!) می‌دونم که خونه بودن آزارش می‌ده. حتی اگه درآمد داشته باشی باز هم احساس اضافی بودن می‌کنی. حتی کم کم اعضای خانواده هم شروع می‌کنن به این که دنبال دلیلی بگردن برای ناکامیات. زشتی یا بداخلاقی و ...

دومیش از طرف ؛فاطمه؛ بود. هم اتاقی بودیم تو شریف. فردی سختکوش و درستکار از یک خانواده متوسط زنجانی. از اعتماد به نفس و عشقش به آدما خوشم می‌آمد. از هممون زودتر دفاع کرد و برگشت زنجان و دکتراش رو شروع کرد. همزمان هم تدریس می‌کرد. (چقدر عاشق دانشجوها و دانش آموزاش بود.) از بچه‌گی پسر عمه‌اش رو دوست داشت. پسرعمه هم از سوم راهنمایی خواستگاری کرده بود. باباش قبول نمی‌کرد. می‌دونستم چقدر دختر و پدر همدیگر رو دوست داشتن. باباش معلم اول ابتدایی بود. هر هفته زنگ می‌زد و ساعت‌ها خوش و بش می‌کردن. من غبطه می‌خوردم. باباش راهش رو باز گذاشته بود که دخترش درس بخونه. پسر عمه که مغازه‌دار بود و کارش خوب رونق گرفته بود مدت‌ها صبر کرد و بعد از اینکه دید این دوست من داره مثل بولدزر درس می‌خونه راهه خودش رو گرفته و رفته بود. موقعی که می‌خواست برگرده زنجان تا حدودی می‌خواستم منصرفش کنم. ولی چنان با قدرت جلو می‌رفت که فکر کردم می‌تونه بمونه و تاثیر بزاره رو محیطش. نامه‌اش رو که خوندم پر از درد بود.

سومیش هم از طرف ؛حورا؛ بود. با اون هم هم اتاقی بودم. انقدر می‌خندیدیم که صدای خنده‌مون خوابگاه رو پر می‌کرد. چهره زیبا و دوست‌داشتنی‌اش متمایزش می‌کرد از همه. با دنیای سوفی عاشق فلسفه شده بود. با هم کتاب می‌خوندیم و بعدش هم بحث‌هایی که منجر می‌شدن به همون خنده‌های فوق‌الذکر می‌شد. اراک که برگشت تو یکی از کارخونه‌های معروف شهر شروع کرد به کار کردن. ۳-۴ ماه اول با شور و شوق از کارش صحبت می‌کرد. بعد از جدا شدنمون خوددارتر شده. مثل سابق همه چیز رو بی‌پروا رو نمی‌کنه. شاید هم محافظه‌کارتر شده. شاید اینجوری بهتر باشه. کمتر ضربه می‌خوره. آخرین بار آذر پارسال دیدمش. به اتفاق فاطمه اومده بودند تبریز برای بدرقه من. بی‌حوصله بود و بی‌قرار. کلی زور می‌زد تا خنده رو لباش بشینه. خسته به نظر می‌رسید. امروز نوشته بود که می‌خواد اقدام کنه برای ادامه تحصیل کانادا.

قصه اون دختری که خودش رو انداخت تو حوض تا غرق بشه رو هنوز تو ذهنمه. ما هم ظاهراْ داریم خودمونو می‌ندازیم تو آب!!!!

 !!!!!!!!!!(من دیکته‌ام فاجعه است. خودم هم می‌دونم. معذرت می‌خوام از این بابت.)