تو شهری که من زندگی میکنم حدود ۷۰۰ نفر ایرانی زندگی میکنن (آمار غیر رسمی) که از این تعداد حدود ۷۰- ۸۰ نفر دانشجو هستن. دانشجوها رو کلاْ میشه به سه قسمت اصلی تقسیم کرد:
۱- اونایی که بچههای خانوادههای مهاجرن و اغلب دوره لیسانس رو میگذرونن. زیاد باهاشون برخورد نداشتم. عشق اصلیشون اینه که تو جمعهای ایرانی تند و تند اینگلیسی حرف بزنن. (یکی از دلایلی که باعث میشه در مورد موندن تو کانادا تردید کنم اینه که ممکنه بچهام چیزی شبیه اینا بشه.) این افراد در عین اینکه کاملاْ محدودیتهای فرهنگی ایرانیها رو دارن (مثلاْ در روابطشون با جنس مخالف) در عین حال هم میخوان ثابت کنن که غربی شدن. (در مورد این گروه بعداْ باید مفصلاْ بنویسم.) خوشبختانه این تیپ افراد تو دانشکده فنی نایابن.
۲- گروه دوم کسایین که با روشهای مختلف موفق شدن بورس جمهوری اسلامی رو بگیرن و بیان اینجا. این افراد اغلب پدران گروه اول محسوب میشن. اینها دو - سه سال اول خانماشون حجاب دارن و مراسم دعای کمیل میرن و سعی میکنن مراقب دیگران هم باشن تا از اصول تخطی نکنن. اواخر سال سوم خانوماشون کشف حجاب میکنن و هنگام فارغ التحصیلی شهروند کانادا میشن و میمونن اینجا.
۳- گروه سوم هم کسایی هستن که با فحش مملکت ایران رو به مقصد بهشت ترک میکنن و بعد که میان اینجا وطنپرست میشن و در حادترین حالت هم مثل کیوان طرفدار پروپا قرص حق مسلم و بر میگردن ایران که آباد کنن سرزمین پدری رو.
ژنگ حدودهای ۵۰ سالشه شاید هم بیشتر. تقریباْ ۱۰ سال پیش با وجود داشتن یک دکترا از کشور چین اومده اینجا و یک دکترای دیگه هم گرفته.
کرور کرور دانشجو داره تو زمینههای کاملاْ متفاوت. ترم قبل که سمینار داشتم تمام تلاشم رو کردم تا بفهمم زمینه تخصصیاش چیه. نتونستم. از شیر مرغ تا جون آدمیزاد هر چی بخواین تو بساطش پیدا میشه. دانشجوی تکمیلی هم که باشی باید حداقل ۲-۳ تا مقاله داشته باشی. بنابراین رکورد بیشترین مقاله رو داره تو بین اساتید دانشکده.
قد متوسطی داره با شکمی برآمده که با کمری از شلوار سفید پاکوش جدا میشه. اغلب پیراهن مردانه معمولی میپوشه که معمولاْ دکمههای بالاش بازن. موهای فرفرش تا شونههاش میرسن. گذشت زمان اثر متنابهی رو قسمت مرکزی سرش گذاشته ولی موهای بقیه قسمتها همکاری لازم رو برای جبران این ذایعه بخوبی انجام میدن. زنی داره که در دانشگاه مهدی مشغول به خدمته. هر از چندگاهی با هم بای بای میکنن. شاید هم چت. خدا میدونه (این رو اگه عموی کوچک گرامی ما میشنید کلی خوشش میآمد. «گیدش بو یاخجیدیبا») به هر حال ایشون همراه با پسرش که دانشگاه ما دانشجوی فیزیکه زندگی میکنه.
ژنگ تنها استادیه که همیشه دانشگاهه به عبارتی علافه. ترم قبل که میآمد کافه مینشست سرش رو بصورت نیمکره به چپ و راست و بالا و پایین حرکت میداد و زیر لب با خودش صحبت میکرد. همیشه فکر میکردم الانه که پاشه و فریاد بزنه یافتم یافتم.
ژنگ تازگیها دانشجوی دختری گرفته از چین حدودهای ۳۰ ساله. دختره قیافه درست و حسابی نداره ولی هیکلش خوبه. موهاشو رنگ میکنه و به سبک دختران هم وطن ما تو توالت دانشکده آرایش میکنه و به سبک دختران چینی- غربی لباس میپوشه.
این دوتا زمانی که کنار هم که راه میرن دیدن دارن. ژنگ مثل پسر بچههای تازه بالغ ذوقکنان کنار دختره ورجه وورجه میکنه و دختره با چشمان غمزدهای که ته مایههای کرختی رو میتونی توش حس کنی مانند یک شاهزادهی با تفخر تمام گام برمیداره. وقتی نگاهشون میکنی دختره نگاهش رو ازت میدزده و سعی میکنه جای دیگهای رو دید بزنه ولی ژنگ تقریباْ تو دنیای دیگهایه و تو رو اصلاْ نمیبینه مگر اینکه کاملاْ نزدیکش بشی. اون لحظه است که یک نیمچه لبخندی از سر شرم و حیا میزنه و به سبک خودش گردنش رو چرخی میده و با نگاهش منتظره که تاییدش کنی.
چیزی در مورد فرهنگ چینی نمیدونم با این حال برام جالبه چه چیزی باعث میشه این دو نفر کنار هم راه برن. شوخی کنن و از بودن با هم اذت ببرن.