قضیه از زمانی شروع شد که پیمان به مدت یک ماه برای کار تحقیقش از اروپا اومد اینجا. پیمان آدمی بود بسیار اجتماعی که تونست در عرض کمتر از یک ماه کوچه پس کوچههای شهر و مردمش را بهتر از ماها شناسایی کنه. از اونجایی که اینجا نصف سال هوا سرده آخر هفتههای تابستون اغلب برنامه گردش دسته جمعی داشتیم و تو یکی از همین برنامهها بود که پیمان به بقیه دوستان معرفی شد. موقع برگشتن هم قرار شد بچههای مجرد وسط هفته دسته جمعی بریم یکی از بوفههای شهر برای شام.
اون شب از اونجایی که مسابقه فوتبال داشتیم مجبور شدم دیرتر از بقیه حرکت کنم و زمانی که رسیدم آن قدر گرسنه بودم که بعد از سلام و علیک مختصر با بچهها رفتم سراغ غذا. تو اون جمع کلاْ شش نفر بودیم. از دخترها من - ریحانه و ذهره و از پسرها سعید - افشین و پیمان. من با وجودی که شدیداْ سرگرم غذا بودم با این حال کارهای بچهها کمی عجیب بود برام. ذهره و پیمان با اینکه دومین باری بود که همدیگر رو میدیدن شوخیهای عجیب غریب میکردن و پشت سر هم بهمدیگه فحش میدادن. البته به شوخی و تو این میون افشین و ریحانه هم تقریباْ سر نشاط اونده بودن و کارهایی میکردن که سابقاْ ازشون ندیده بودم. جمع اون روز جایی نبود که من زیاد ازش لذت ببرم. بچهها آنقدر سر و صدا کرده بودن که من همش میترسیدم بیرونمون کنن. با این حال چاره دیگهای نبود. لااقل بچههای این گروه باحال بودن و حاضر بودن برای تفریحشون وقت بگذارن.
فردای اون روز ریحانه رو تو محوطه دیدم همش داد و بیداد میکرد که بر و افشین بگو من میکشمش و در مقابل پرسش من میگفت که خودش میدونه موضوع از چه قراره. با اینکه اون شب نفهمیدم موضوع چیه ولی کلی با ریحانه مسخره بازی کردیم و خندیدیم. یکشنبه آینده هم برنامه گردش داشتیم و صبح زود قرار شد من - ریحانه - افشین و سعید با دوچرخه بریم و ذهره و پیمان که کار داشتن با ماشین به جمعمون اضافه شن. البته متاهلها هم همگی با ماشین میآمدن. ما چهار نفر که زودتر از همه رسیده بودیم صبحانه رو زدیم و مشغول بازی شدیم تا بقیه برسن. بعد از اینکه همه اومدن بساط کباب رو آماده کردیم و به مدت دو ساعت تمام فکر و ذکرمون خوردن بود. این بار برخلاف دفعه گذشته پیمان و زهره آروم بودن و شوخیها جای خودشون رو به نگاههای عاشقانه داده بودن. از اونجایی که پیمان زن داشت و قرار بود بعد از مدت کوتاهی کانادا رو ترک کنه این رابطه برای همه سوال برانگیز شده بود و میشد این رو از نگاه اغلب خانوادههای متاهل خوند ولی از اونجایی که ما دموکرات بازیمون گل کرده بود زیاد نمیخواستیم خودمون رو درگیر این جور مسائل کنیم و ماجرا رو نادیده گرفتیم.
تو مدتی که پیمان اینجا بود جمع چهار نفره ریحانه- افشین - ذهره و پیمان هر شب بلااستثنا برقرار بود و تو جمع ایرانیها زوجبندیهای ریحانه- افشین و زهره - پیمان سر زبانها بود. شبی که پیمان قرار بود بره من خوشحال بودم چون احساس میکردم این رابطه بهر تقدیر باید خاتمه پیدا میکرد ولی تا حدودی دلم برای تنهایی زهره میسوخت. زهره مدت کمی بود که به عنوان مهاجر اومده بود کانادا و کلاْ تنها بود و در کنارش کاری هم برای انجام دادن نداشت بنابراین بودن تو این جمع کمکش میکرد تا ساعتهای بیکاریش رو راحتتر پر بکنه.
بعد از رفتن پیمان زهره هر شب طبق معمول گذشته آپارتمان ریحانه مهمون بود و هر شب حدودهای ساعت دوازده افشین یا سعید میرسوندنش خونه خودش. همه میخواستن به نوعی کمکش کنن تا محیط براش قابل تحملتر بشه. البته باید بگم که تو این جمع به جز زهره همه دانشجوی دکترا بودن و تقریباْ سرگرم کار خودشون و از نظر سنی هم زهره و ریحانه بزرگتر از بقیه بودن و افشین و سعید در ردههای سوم و چهارم ایستاده بودن. کمکم دوستیهای شبانه به دوستیهای بیست و چهار ساعته تبدیل شدن و ما طی روز هم همدیگر رو تو دانشگاه ملاقات میکردیم. تا اینکه آخرهای تابستون تصمیم گرفتیم پنج نفره یک ماشین اجاره کنیم و یک مسافرت چهار پنج روزه داشته باشیم به یکی از شهرهای نزدیک. شرح ماجرای مسافرتمون رو تو پست بعدی میدم.
مریم جون فیلم آتش بس تهمینه میلانی رو دیدی
نه فاطمه جان. ندیدمش.